محل تبلیغات شما

ضمیر نا آرام...



دقت کردید وقتی یه تصمیمی میگیرید همه ی کائنات دست به دست هم میدن که به نحو بسیار زیبایی حالتون گرفته بشه و زیاد هم فکر نکنید که تصمیم گیری به عهده ی شماست؟
فک کنم هممون تجربه های این مدلی داشتیم 
من تصمیم گرفتم امسال به رضایت فکر کنم ولی پریروز، کل روز در غصه ی مادیات بالاخص پول گذشت و داشتم به این فکر میکردم که من هیچ وقت پولدار نخواهم شد و این چه زندگی بیخودیه. خلاصه اینقدر این افکار در سرم چرخید و چرخید و چرخید که خودمم داشت حالم بهم میخورد و نهایتا به خودم گفتم چته حالاااا؟!
یا اینکه داشتم فکر میکردم که من دیگه تو دام دوست داشتن آدما نخواهم افتاد ولی بازم فک میکنم از آبان ماه افتادم ولی چیزی از توش در نیومده هنوز. لامصب نمیدونم چرا نصیب من از این حس در این عالم اینجوریه. البته که همونجور که گفتم دیگه قلبم، ذهنم و تمام ارگانهای وجودیم نسبت به این موضوع سر شده.
البته سر نه به این معنی که به چیزی فکر نکنم یا ناراحت نشم یا ناراحت نباشم. یه حالت خاصیه


نهاینکه فکر کنی مرحم احتیاج نداشت

کهزخمهای دل خون من علاج نداشت.

 

درادامه ی روزهای زندگیم که دارم یکی یکی میگذرونمشون و هر روز سعی میکنم از همونروز لذت ببرم و چیز بیشتری از زندگی نخوام، عالم هم برام جریانات مختلفی رقم میزنه

جریانهای مسخره که تو میتونی بهشون فکر کنی و پر و بال بدی و در نتیجه ظاهرا ارزشمند بهنظر برسن یا اینکه ازشون بگذری و بذاری ارزش واقعی خودشون رو داشته باشن.

هرروز آدمهای مختلف میان و میرن و تو شب میتونی خودت باشی و یا میتونی تکه های روح اونها رو که رنگ های مختلفی دارن به روح خودت وصله کنی 

انتخابخودته که شاد باشی یا غمگین، سپاسگزار یا غرغرو 

خیلیساده به نظر میرسه ولی خیلی سخته

یههوشیاری و توجه و تمرکزی میطلبه که حواست باشه به خودت

منانتخاب میکنم که خودم باشم ولی چقدر موفق میشم که اتفاقات روزانه حالم رو از اینرو به اون رو نکنه؟!

هفتههای گذشته هفته های کم ماجرایی نبوده برام

ازاینجا براتون شروع میکنم:

1_از کسی خوشم اومده  اینجا در این شهر. ازیک هنرمند. چند روز پیش دوستاش چیزی رو بهش تبریک گفتن که درکدرستی ازش نداشتم ولی حسم میگف تبریک برای وجود یک رابطه هست که باعث شد یجور حس نا امیدی در دلم نقش ببنده

 

2_یکی از مراجعین مطب بهم علاقمند شده بود. مدام پیامک میداد وجوابی نمیگرفت. خواستگاری کرد گفتم متاهلم. گفت:" نمیشه کاریش کرد"؟!!!آدممتاهل چیکار باید بتونه بکنه؟ تاهل رو چیکار میشه کرد مگه؟ مرام مردونگی غیرتکجاست؟ خیلی حالم بد بود. 

گذشت.

_3بچههای کلاس هنر خواستن برن دور هم شام بخورن. اکثرا متاهلن. دلم میخواست برم. اینجاهیچ همراهی و هم صحبتی ای با کسی ندارم. دوستی ندارم. بدم نمیومد بتونم یه جمعدوستانه رو تجربه کنم. آماده شدم رفتم کلاس. دیدم خانمایی که قراره برن داشتن بهخنده میگفتن که: هم نبود بگیم داریم میریم دعا. یکی از آقایون هم گفت حالاگفتین با کی کجا میخواین برین؟ عملا دیدم سه تا از خانمای متاهل با سه چهارتا ازآقایون متاهل خیلی شیک و مجلسی با تکه و طعنه های + دارن درباره ی رفتن حرفمیزنن. گروه سنی دور و بر 40. تعارفکی هم دوباره زدن که مگه شما نمیاید. حالم بدبود . تشکری کردم گفتم امیدوارم خوش بگذره. برگشتم خونه حالم دگرگون بود.

_4چندروز پیش دوست عزیز پیام داد. یکباره و بی مقدمه. تمام که شد تهوع داشتم. تمرکزکردم و از ذهنم بیرونش کردم. حرفهاشو به دست باد سپردم. از فکر کردن های مدام بهآدمهایی که نیستن گریزانم.

راستش دیگه دوسش ندارم. از خودخواهی و پررویی آدما بدم میاد؛ از اینکه بهخودشون اجازه میدن هر وقت بخوان بیان و سرکی توزندگیت بکشن، مکالمه ای رو شروع کننو خودشون به صلاح دید خودشون تمومش کنن. تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت جوابش رو ندم.هیچ وقت.چون حالم رو بد میکنه. 

5-تیرآخر رو امروز صبح خوردم. صبح چشم باز کردم گوشی رو روشن کردم طبق عادت معمول خواستم فضایمجازی رو چک کنم. دیدم یه بنده خدایی برای عشقش استوری گذاشته که : میخواهمت کهخواستنی تر ز هر کسی / کو واژه ای که ساده تر از این بیان کنم

درآن واحد عین گره سیمهای هندزفری احساسات درهم برهمی تو مغزم چرخیدن و گره خوردن.ناراحت شدم که چرا اون تونسته یار زندگیش رو پیدا کنه و من هنوز نشستم به نظاره ییکی یکی رفتن آدمهای دور و برم. ناراحت شدم که مواقعی که با من بود پر از اضطراب وتنش و غر غر بود از وضعیت روزگار .در عین حال خوشحال هم شدم از . دو قطره اشک ریختم وتهش بلند شدم و به خودم گفتم امروز روز قشنگی خواهد بود.

ولیکلاس امروزم رو نرفتم. 

نشستمتوی جایگاه مخصوص خودم که یه اتاقک دو متریه و احساساتم رو به کلام تبدیل میکنم تاسبک بشن و منو رها کنن. 

 

سلامی چو بوی خوش آشنایی
خبببب کجا بودیم؟؟؟!
اونجایی که هیچ جایی خونه ی پدری نمیشه. میخوری میریزی غر هم میزنی و هنوزم تحویلت میگیرن(و البته ناگفته نماند که توان تحمل من برای خونه موندن نهایتا سه روزه). ولی هر جای دیگه ای باشی حتی توی بهشت، میشوری، جمع میکنی به تمام قوانین ریز و درشت سر فرود میاری و هنوز بدهکاری. و این داستان تمام شدنی نیست مگر اینکه آدم زندگی مستقل خودشو داشته باشه.
تصمیم گرفتم یه مدت سکوت کنم. حرفی نزنم. مشارکتی توی چیزی نداشته باشم. فی الواقع حضور حداقلی. چون شرایط جوریه که من ت خوردنم هم حساسیت ایجاد میکنه اینجا. کاش میشد محو بشی. پنهان بشی. باشی ولی نبیننت. نمیدونم بالاخره به هر نحوی نبودن یکم شاید مشکلات رو کمتر کنه.
بگذریم
بذارید از یه ماجرایی رو براتون تعریف کنم:
یه خواستگاری داشتم که اصلا دوسش نداشتم. البته نفرت نداشتم ازش ولی به مرور تونستم حس خیلی بدی بهش داشته باشم. در واقع احساس خطر میکردم از حضورش و اصرارش؛ میدونید ترس از مجبور شدن به کاری که دوس نداری. نمیدونم چجوری توصیفش کنم که براتون قابل درک و لمس باشه. هرچند همیشه به خودم میگم تا خود آدم نخواد اتفاقی نمیفته ولی در عین حال از اینکه هی بیان و بیان و نهایتا آدم از نه گفتن خسته بشه بخواد خودشو راحت کنه ته ذهنم میترسیدم. از اقبال بلند، همونی که نمیخوایش پیگیر هم هست. تقریبا دو سالی میشد که به شدت اعلام حضور میکرد. عملا اعلام حضور کردن خیلی لج آدمو در نمیاره. قضیه از جایی اعصاب خورد کن شد که با وجود انکارهای شدید من باز هم این آدم ول کن ماجرا نبود و وقتی چند ماه پیش مجبور شدم صراحتم رو بیشتر کنم و علاوه بر جواب رد بگم که فرد مورد علاقه ی من نیستید، بنده ی خدا با پر رویی تمام قد بر افراشت که: نه شما نمیدونی که منو میخوای و داری انکار میکنی ولی من میدونم که شما منو میخوای!!!
بله دوستان 
پیشونی بلند همیشه به اندازش نیست. باید کارایی داشته باشه. بنده ی خدا انکارهاش خیلی زیاد بود و نتونست نخواستن منو بشنوه و بپذیره و چند روز پیش وقتی پیام داد بهش گفتم که کسی توی زندگی من هست. اما باز هم نخواست قبول کنه و گفت من باور ندارم و از برادرتون سوال میکنم. منم گفتم از هر کسی دوست دارید برید سوال کنید. فقط لطفا دیگه به من پیام ندید. بعدم مجبور شدم با داداشم هماهنگ کنم که قضیه اینجوریه ، اونم خودش کلی بحث و ماجرا پیش آورد که خیلی دردناک بود که بخوای برای برادرت چیزایی رو توضیح بدی که خوشایند خودت نیست.
خیلی بده که ما ادمها رو نمیتونیم به راحتی بشناسیم. خانواده ی من  اون زمان که جواب رد به این خانواده دادیم معتقد بودن تفاوتهای فرهنگی زیادی وجود داره و البته مادرم معتقد بود که بنده ی خدا زشته و البته راست میگه. و الا هیچ کدوممون نمیدونستیم این بشر تا این حد خودخواهه که حتی خواسته ش رو فرافکن میکنه روی دیگری( که من باشم) و فکر میکرد من میخوام و هیچ وقت نگفت این منم که میخوامت. فکر کنید با همچین آدمی ازدواج کنید. تا ابد میگه همینه که هست و تو خودت میخواستی.


سلام. 
در وضعیتی به سر میبرم که حوصله ی هیچ کسی رو ندارم. نه خانواده نه رفیقام. چون عملا هیچ کدوم از افراد این دو قشر در حال حاضر مطلوبیتی بهم نمیدن. ولی ظاهرا در وضعیتی خنثی هستم. در واقع نه محل به کسی میذارم نه جوابی میدم و نه هیچی
خانواده که همیشه تکلیفشون معلومه. تو با هر کدوم از اعضا تو یه حیطه ی خاص حرف های مشخصی داری. با همشون از همه چیز نمیتونی بگی. میمونن رفیقای آدم که معمولا با یکی دوتاشون راحتی و میتونی حرف بزنی اونم از هر دری سخنی و
اخیرا یکی از همین دوستان که فی الواقع در تصورات خودش همیشه فکر میکنه که در برنامه ریزی آدم فلکسیبلی هست( که البته من هیچ وقت "نه" های خودش رو به روش نمیارم چون سعی میکنم آدم دراکی باشم) دوباره نشسته بود یه برنامه ریخته بود که من دیگه حالشو نداشتم توضیح بدم که چرا جوابم منفیه. فقط گفتم کار دارم نمیتونم. اونم با جمله ی موفق باشی ( که البته میدونید که این جمله در موقعیت های مختلف میتونه معانی بسیااااار جذابی من جمله به درک گور بابات و برو گمشو ( اینا مودبانه هاشه) و . داشته باشه) ما رو به خدای منان سپرد. 
این دوست عزیز که خیلی هم دوسش دارم اولا شرایط رو هیچ وقت بررسی نمیکنه. دوما نه های خودش رو هیچ وقت نمیبینه و سوما اصلا تو کار درک شرایط تو نیست. 
یه زمانی براش توضیح میدادم که شرایط من برای برنامه ای که تو داری میگی برای من مقدور نیست. دیدم تا مدتها بعدش هرچی حرف میزنیم توی حرفاش اشاره به این میکنه که تو همیشه میگی نه نمیام. بعدها شرایط دیگه رو هم توضیح میدادم ولی کلا من آدم بده بودم که خیلی سخت و خشکه و همه ی برنامه ها رو خراب میکنه. خیلی دلم میخواد بهش بگم دوست عزیز تر از جانم تو که شرایط منو میدونی و میدونی که سر کارم و میدونی که شرایطم مثل تو نیست و تو در حال حاضر کمی از من آزادتری چرا وقتی رفتم شیراز نیومدی؟
مگه شیراز وطن تو نیست؟ اینکه اجازه نیست و فلان نیست و بهمان نیست حرفه همش
یعنی اگه واقعا میخواستی بیای نمیذاشتن؟ بعید میدونم. چون قطعا شیراز اومدن از کیش رفتن آسونتره
حالا خوبه خودش میدونه من برای اون چهار روز سفرم هم مرخصی نداشتم و شرایط چی بود. باز برنامه میریزه میگه از خواهرت مرخصی بگیر. چجوری باید توضیح بدم که کار کاره. حتی اگر صاحب کارت خواهرت باشه
برای کار تو متعهد میشی برای یه چیزایی. دیگه ربطی نداره برای کی داری کار میکنی. و آیا واقعا درسته من هر بار بخوام اینو توضیح بدم و رفیقم بخواد مسخره کنه که واااااااای یعنی خواهرت نمیذاره؟؟؟
قبل از برنامه ی کیش گفت میام. صحبتاشو کردیم برنامشو گذاشتیم، خانوم اینقدر دست دست کرد بلیط تموم شد. خب وقتی نمیخوای بیای چرا میگییی؟؟؟
حالا ما با این رفیقامون چیکار کنیم؟ تازه این رفیق صمیمیه هست .
آقا خیلی دلم پره. این خواهر ما یه عادت مزخرفی که داره اینه که اگر چیزی خوشایندش نباشه به محض اینکه میبینتت بهت میگه. حالم از این رفتار بهم میخوره. امروز برای دومین بار تو این دو سه روزه این حرکت رو به منسه ی ظهور گذاشته. دو روز پیش صبح علی الطلوع از خونه ی داداشم رسیدم شروع کرده با حالت اعصاب خورد کنی نقد یک موضوعی. امروز هم بیرون بوده همین که پاشو گذاشته تو خونه درباره ی یه چیز دیگه( این موضوعات در ارتباط با من هستن)
 ای خداااااااا
برسون اون روزی رو که من خونه ی مستقل خودمو داشته باشم
آمین یا رب العالمین.

با تیر و کمان کودکی ام در کوچه باغ هایقدیمی
درانبوه درختان باران خورده
سینهگنجشکی را نشانه گرفته بودم که عاشق تو شدم.
گنجشکبر شانه ام نشست
ومن شکارچی ماهری شدم
ازآن پس هرگز به شکار پرنده ای نرفتم.
هروقتدلتنگم آواز میخوانم
پرندهمی آید، پرنده می نشیند، پرنده را می بویم، پرنده را می بوسم، پرنده را رها میکنم
وچون شکار دیگری میشود کودکی ام را میبینم
درکوچه باغ های قدیمی
درکنار دیوار های باران خورده
بابوی کاهگل و آواز پرنده
بهخود می پیچد و گریه میکند
هایآواز چقدر تو را دوست دارم
شعر از مجموعه عاشقانه های ابری محمدابراهیم جعفری


دارمدچار مرگ تدریجی میشم 

هرروز بی رنگ تر بی حال تر.

یهمراجعی داشتیم تو مطب، یه دختر نوجوون باهوش و باحال و بامزه که من خیلی دوسش دارمو به عنوان یکی از انگیزه های زندگیم بو که هر یکی دو ماه میدیدمش تو مطب. تو اینبی کسی مطلق تو این دیار دور افتاده سعی کردم برای خودم دلخوشی هایی درست کنم کههر از گاهی با دیدنشون احساس کنم توی هوایی نفس میکشم که این دلخوشی ها توش هستن.چهارشنبه ش اومده بود ، گفت میخوام دیگه برم از اینجا

ازاین شهر 

ومن چنان از درون فرو ریختم و حالم بد شد که قابل وصف نیست برام. ولی در عین حالباید سعی میکردم عادی برخورد کنم و حالم بهم میخوره از وقتایی که باید عادی برخوردکنم وقتی از درون متلاشی و داغونم

نوبتشکه شد و رفت و اومد بازم داشتم سعی میکردم عادی برخورد کنم ولی نتونستم باهاش دستندم بعد دلم خواست بایستم و کنارش باشم و بعد بغلم کرد و من براش مردم.

هعععععععیییییییی

 

دیگرای باد صبا دست ز بختم بردار

خبراز یار نیار

دلمن خاک شد و دوش به بادش دادم

مگراین غم ز سرم دور شود 

ولیانگار نشد

 



این سرنوشت کسیست که هیچ کس نبود و با این همه تو گویی اگر نمیبود جهان قادر به حفظ تعاد ل خود نبود.

دلم میخواست  میتوانستم انتخاب کنم. میخواااستم میخواااستم  اما مقدورم نشد

 کجای جهان دورتر بود؟ اینجا که من ایستاده بودم یا آنجا که تو بودی؟  

 دلم میخواست دوست داشتنت را فریاد بزنم و از پس آن  فریاد ها  باز فریاد  بزنم  که دوستت دارم ولی بی تو نمیمیرم . نه اینکه فکر کنی"  زخم هایی" که میزنی بی اثرند، نه.   ولی  من همان  دختربچه  ای هستم  که هیچ کس دوستش نداشت ولی بزرگ شد و زندگی ها کرد؛

همان جوجه اردک زشتی که به این عالم آمد تا با ادراکات کودکانه ی خود  زیباییهای هستی را بشناسد و قلبش با  هر رنگ و صدایی در این عالم پر پیچ و خم بزند و حیاتش را تضمین کند. نه من بی تو نمی میرم. زخم بزن تا بفهمم این عالم زیبا و پر زرق و برق و این بهشت  پر از موج و نور و رنگ در پس خود چه تیرگیها دارد. روزهای اول خیال میکردم چیزی در زندگیم تغییر کرد. رنگی به زندگیم زده شده بود  و به هر نجوایی در این عالم لبخند میزدم . خیال میکردم قرار است  تا شجاعتی را که ندیده بودم  نشانم دهی یا اینکه به من بفهمانی که صداقت یعنی چه و یا حتی معنای حقیقی دوست داشتن را بفهمانیم وبرایم اثبات کنی اگر مردی گفت که از بودن در کنارت احساس رضایت و خوشبختی میکند لفاظی نکرده است و اگر از بودن در کنارت به خودش میبالد  حقیقتست .خیال میکردم آمده ای مردانگی کنی و خود را در کنارت زنی میافتم. دختر بچه است  دیگر ، فکر میکند کلمات همان معنای واقعی خودشان را دارند که اگر کسی گفت دوستت دارم یعنی واقعا دوستت دارد یا اگر مثلا گفت  که .

 دیگر مهم نیست چه گفتیم و چه شنیدیم  مهم اینست که من میدانم اگر  دختربچه ای خیالباف از آب در آمدم که به هر حرفی از جا میجهد و اشک میریزد و حرف نمیزند و خواسته ای ندارد و بر هیچ چیزی اصرار نمیکند،  برای این است که تو چیزی بیش از یک  پسربچه  که مدام بلاتکلیفی های با خودش را بهانه میکند و مرا حتی برای" محبتم" زیر سوال میبرد   نبودی وگرنه میتوانستم در کنار مردی شجاع زنی باشم از جنس  صبر و دلدادگی  که پا به پای همه ی خواسته ها و بالا و پایین های روزگارش همراهی اش کنم.

من دوستت دارم ولی بدان که  بدون تو نمیمیرم.



سلام

گاهی  که ناراحتم و  پر پر میزنم برای دو قطره اشک لیلی و مجنون نظامی رو باز میکنم و میخونم. هر بار یه قسمتی ازش رو میخونم.همش سوزان و درد ناکه ولی  من  با یک قسمتی ازش خیلی ارتباط برقرار میکنم چون همیشه دلم  میخواست پسر باشم و از رنجهای ناشی از دختر بودن در این عالم خیلی شاکی و رنجورم  و اون قسمتش خیلی دردناک تر از بقیشه و اونم اینه :

رسیدن پیغام لیلی به مجنون

لیلی بر سر راه نشسته تا مگر کسی پیدا بشه و نامه اش رو به دست مجنون بسپاره. سوار نامه رو گرفته و الان رسیده به مجنون و داره شرح ماجرا رو به مجنون میگه و حرفهای لیلی رو هم براش بازگو میکنه و این حرفهای لیلی است که جگرم رو آتش میزنه :

بگشادشکر به زهر خنده

کیبر جگرم نمک فکنده

لیلیبودم ولیکن اکنون

مجنون‌ترماز هزار مجنون

زانشیفته سیه ستاره

منشیفته‌تر هزار باره

اوگرچه نشانه گاه درد است

آخرنه چو من زنست مرد است

درشیوه عشق هست چالاک

کزهیچ کسی نیایدش باک

چونمن به شکنجه در نکاهد

آنجاقدمش رود که خواهد

مسکینمن بیکسم که یک دم

باکس نزنم دمی در این غم

ترسمکه ز بی خودی و خامی

بیگانهشوم ز نیکنامی

زهریبه دهن گرفته نوشم

دوزخبه گیاه خشک پوشم

ازیک طرفم غم غریبان

وزسوی دگر غم رقیبان

منزین دو علاقه قوی دست

درکش مکش اوفتاده پیوست

نهدل که به شوی بر ستیزم

نهزهره که از پدر گریزم

گهعشق دلم دهد که برخیز

زینزاغ و زغن چو کبک بگریز

گهگوید نام و ننگ بنشین

کزکبک قوی تراست شاهین

زنگرچه بود مبارز افکن

آخرچو زنست هم بود زن

زنگیر که خود به خون دلیر است

زنباشد زن اگرچه شیر است

زینغم چو نمی‌توان بریدن

تندر دادم به غم کشیدن


در این تاریخ در این مکان و در این لحظه ای که کلمات دارن دنیای تجربه شده توسط این آدم رو برای شما تصویر سازی میکنن باید بگم دچار احساسات به شدت متضادی در درون و بیرون خودم هستم. اصلا گویا قرار نیست تضاد و تزاحم این عالم دست از سر ما برداره.
در حال حاضر اینقدر شرایط و فضا برام پیچیده شده که حتی نمیدونم دقیقا از کجاش باید شروع کنم.
و البته اینکه مدتهاست چیزی ننوشتم این سردرگمی برای شروع یک متن رو بیشتر میکنه.
احساسات مختلفی نسبت به همه ی آدمهای دور و برم دارم. از خواهرم که دارم باهاش زندگی میکنم، خانواده ی برادرم که هرازگاهی میبینمشون، پدر و مادرم که چند ماهی یکبار میبینمشون، برادر دوست داشتنی ای که ماههاست حتی درست و حسابی حرف نزدیم با هم و در واقع از هیچ کدوم از منویات درونی من دیگه هیچ خبری نداره. به غیر از خواهرم که با هم هستیم و هر حسی میتونه دلیلی داشته باشه،با بقیه بدون اینکه اتفاقی بیفته هرازگاهی ازشون عصبانیم گاهی ناراحتم گاهی دلتنگشونم گاهی دلم میخواد هیچ حرفی باهاشون نزنم. میتونم بگم چند ماهی هست که حرفهامو تونستم فقط به یکی از دوستام بزنم. میتونم بگم تغییر کردم و از اون حالت رفیق بازانه که هزارتا دوست داشتم در اومدم و البته اینکه دوری باعث میشه تو از حال و روز خیلیها بی خبر باشی و در نتیجه نتونی ارتباط قوی ای باهاشون برقرار کنی بی تاثیر نیست. 
امتحان خط دادم و قبول شدم. بیشتر از اینکه خیلی برای خودم مهم بوده باشه میتونم بگم از خوشحالی مامان بابام خوشحال شدم. بابامم یه متن خیلی شاعرانه برام فرستاد. بعضی وقتا با خودم فکر میکنم چقدر حیفه که آدمها به خاطر شرایط روزگار که خیلیش هم اجبارا اتفاق میفته از پرورش استعدادهاشون بازمیمونن. بابام میتونست یه شاعر یا نویسنده باشه و خطاط بزرگی میشد اگر شرایط روزگار و دست تقدیر اینجوری براش رقم نخورده بود. 
بعد از تقریبا یکسال که از اومدنم به این شهر و دیار میگذره یه دونه دوست پیدا کردم. آدم مهربون و حساسیه. روحیش لطیفه و البته اهل خوردن. هرچند زیاد بیرون نمیریم ولی کنارش خوش میگذره. از من چند سالی بزرگتره ولی راحت حرف میزنیم.
از این همه پراکنده گویی که بگذرم میرسیم به آخرین خواستگاری که چند ماه پیش دیدم( چند ماهه به خاطر یه شرایطی که البته انتهاش هم مشخص نیست از زیر دیدن خواستگارها دارم در میرم که خیلی هم شرایط پیچیده ایه و بعضی وقتا احساس میکنم از لحاظ روانی کشش این همه فشار رو ندارم و گاهی ناخودآگاه میزنم زیر گریه و کاری هم از دستم بر نمیاد. تنها چیزی که باید الان در خودم تقویت کنم صفت صبوری هست تا بالاخره این موضوع در زمان مناسب خودش که معلوم نیست کی هست سمت و سوش مشخض بشه.) 
پسر همکار پدر. یه شرایط خیلی خوب و لاکچری با افکار ناخوب و دل نچسب. کسی که هیچ چیزی از احساسات بشری در وجودش قابل لمس نبود؛ حس های زیبایی شناختی، درکی از هنر و لذتهای حسی ناشی از زیباییهای دیداری یا شنیداری و چیزهایی از این دست که میتونن برای آدمی مثل من تنها دلخوشی های این جهان باشن و البته اعتقاد به مبدا هستی. نکات جالب قضیه که میتونم بهشون اشاره کنم یکی این بود که وقتی مادر گرامی باهام در میون گذاشت از اونجایی که کلا با سیستم سنتی حال نمیکنم خوشحال نشدم. یهو مامانم با لحن طلبکارانه ای گفت: چیه انگار خوشحال نشدی. منم ابراز کردم که نههههه مادرجان من از شدت شعف دارم غش و ضعف میرم .
مشکل خواستگاری سنتی اینه که طرف میاد سمتت صرفا چون تو دختری و خانواده تو هم اونها رو میپذیرن صرفا چون اون پسره و از قضا پسر خوبیه ولی حالا این خوب بودن دقیقا شامل چه صفاتی میشه الله اعلم.
بعد از جلسه ی خواستگاری گفتم من جوابم منفیه. مامانم گفت دیگه قطعی نظرت اینه گفتم آره و ته دلم واقعا میخواستم یه سری از مسائل و موضوعات برام مهم نباشه چون این روزها خیلی دلم میخواد با کسی آشنا بشم که بتونم برای یه عمر زندگی روش حساب کنم و خیلی دلم میخواد برم سر خونه زندگی خودم و انتخاب های خودمو داشته باشم و زندگی خودم رو داشته باشم و استقلال های یه خانم متاهل رو داشته باشم و اینکه بتونم بچه داشته باشم. از قضا این روزها به این هم فکر میکنم که بعضی چیزها شاید توی قسمت و سرنوشت بعضی ها نباشه و اینکه ممکنه ازدواج و زندگی خانوادگی و بچه داشتن سهم من از این زندگی و عالم نباشه . واقعا کی میدونه که به چی میرسه و به چی نمیرسه؟
کی میتونه بگه این همه ابهام در این عالم قابل حل و فصله؟ کی میتونه بگه واقعا میتونه روی چیزی حساب کنه؟ برنامه ای بریزه که مطمئن باشه بهش میرسه؟ هیچ کسی و همینجوری که دارم فکر میکنم به این نتیجه میرسم که احتمالا از اونجایی که شرایط خیلی رندوم وار پیش میره در نتیجه باید همه ی فرضیات رو جدی گرفت و در نتیجه جوری زندگی کرد که اگر هر اتفاقی خواست بیفته یا نیفته تو یهو خییییلی غافلگیر نشی. البته غافلگیری همیشه هست اقلا حدودش زیاد نباشه
این روزها به چیزهای مختلفی فکر میکنم به شرایط خیلی مختلف به استعدادهایی که تلف میکنم و از سر سردرگمی نیست که اجبار زمانست. به پول خیلی خیلی خیلی زیاد فکر میکنم. به یک شغل که ندارم و دلم میخواد داشته باشم. به موندن یا رفتن از این شهر
یه موضوعی هست که دلم میخواد ازش حرف بزنم اینجا، همونی که خیلی فشار زیادی بهم وارد میکنه و هی دستم میره برای نوشتن ولی به یه خرافه ای که حاصل تجربم بود سالهاست عقیده پیدا کردم که مانع میشه از گفتنم. موضوع جدیدی که تو این شهر برام اتفاق افتاده و نمیدونم چیزی هست که بشه روش حساب کرد یا نه؟ و اگه نتونم روش حساب کنم با شرایط فعلی چقدر به موندن فکر کنم و چقدر به رفتن؟ هعععععییییی دنیا چقدر نامعلومی 



نهتخت جم، نه ملک سلیمانم آرزوست

راهیبه خلوت دل جانانم آرزوست

چندینهزار دیده حیرانم آرزوست

دیگرنظاره رخ جانانم آرزوست

تاچند در سفینه توان بود تخته بند؟

چونموج، یک سراسر عمانم آرزوست

طوفانچه دست و پای زند در دل تنور؟

بیرونز خویشتن دو سه جولانم آرزوست

تاخنده بر بساط فریب جهان کنم

چونصبح، یک دهن لب خندانم آرزوست

قانعبه ریزه چینی انجم نیم چو ماه

ازخوان آفتاب، لب نانم آرزوست

زینبوستان که پرده خارست هر گلش

چونغنچه جمع کردن دامانم آرزوست

چونمور اگر چه نیست مرا اعتبار خاک

مسندز روی دست سلیمانم آرزوست

تازین جهان مرده رهایی دهد مرا

یکزنده دل ز جمله یارانم آرزوست

رنجسفر ز ریگ بیابان فزونترست

وجهکفاف و کلبه ویرانم آرزوست

سنگینشد از کنار پدر خواب راحتم

چونماه مصر سیلی اخوانم آرزوست

دربانیبهشت به رضوان حلال باد

آیینهداری رخ جانانم آرزوست

درچشم من سواد جهان خون مرده ای است

زینخون مرده چی دامانم آرزوست

بیآرزو دلی است، اگر مرحمت کنند

چیزیکه از قلمرو امکانم آرزوست

صائبدلم سیاه شد از تنگنای شهر

پیشانیگشاد بیابانم آرزوست


آخرین جستجو ها

beocenipo تسبیح سیاسی خرید محصولات کیف کفش نیم بوت ساق دار زنانه مردانه CAT کاترپیلار 2021 Cheap Elite Jerseys - Wholesale NFL Jerseys Free Shipping From China مجله دانشجویی برنامه ریزی تبلیغات و فرصتهای شغلی تست کد ها آگهی نامه speechsazarto rideveteg