نهاینکه فکر کنی مرحم احتیاج نداشت
کهزخمهای دل خون من علاج نداشت.
درادامه ی روزهای زندگیم که دارم یکی یکی میگذرونمشون و هر روز سعی میکنم از همونروز لذت ببرم و چیز بیشتری از زندگی نخوام، عالم هم برام جریانات مختلفی رقم میزنه
جریانهای مسخره که تو میتونی بهشون فکر کنی و پر و بال بدی و در نتیجه ظاهرا ارزشمند بهنظر برسن یا اینکه ازشون بگذری و بذاری ارزش واقعی خودشون رو داشته باشن.
هرروز آدمهای مختلف میان و میرن و تو شب میتونی خودت باشی و یا میتونی تکه های روح اونها رو که رنگ های مختلفی دارن به روح خودت وصله کنی
انتخابخودته که شاد باشی یا غمگین، سپاسگزار یا غرغرو
خیلیساده به نظر میرسه ولی خیلی سخته
یههوشیاری و توجه و تمرکزی میطلبه که حواست باشه به خودت
منانتخاب میکنم که خودم باشم ولی چقدر موفق میشم که اتفاقات روزانه حالم رو از اینرو به اون رو نکنه؟!
هفتههای گذشته هفته های کم ماجرایی نبوده برام
ازاینجا براتون شروع میکنم:
1_از کسی خوشم اومده اینجا در این شهر. ازیک هنرمند. چند روز پیش دوستاش چیزی رو بهش تبریک گفتن که درکدرستی ازش نداشتم ولی حسم میگف تبریک برای وجود یک رابطه هست که باعث شد یجور حس نا امیدی در دلم نقش ببنده
2_یکی از مراجعین مطب بهم علاقمند شده بود. مدام پیامک میداد وجوابی نمیگرفت. خواستگاری کرد گفتم متاهلم. گفت:" نمیشه کاریش کرد"؟!!!آدممتاهل چیکار باید بتونه بکنه؟ تاهل رو چیکار میشه کرد مگه؟ مرام مردونگی غیرتکجاست؟ خیلی حالم بد بود.
گذشت.
_3بچههای کلاس هنر خواستن برن دور هم شام بخورن. اکثرا متاهلن. دلم میخواست برم. اینجاهیچ همراهی و هم صحبتی ای با کسی ندارم. دوستی ندارم. بدم نمیومد بتونم یه جمعدوستانه رو تجربه کنم. آماده شدم رفتم کلاس. دیدم خانمایی که قراره برن داشتن بهخنده میگفتن که: هم نبود بگیم داریم میریم دعا. یکی از آقایون هم گفت حالاگفتین با کی کجا میخواین برین؟ عملا دیدم سه تا از خانمای متاهل با سه چهارتا ازآقایون متاهل خیلی شیک و مجلسی با تکه و طعنه های + دارن درباره ی رفتن حرفمیزنن. گروه سنی دور و بر 40. تعارفکی هم دوباره زدن که مگه شما نمیاید. حالم بدبود . تشکری کردم گفتم امیدوارم خوش بگذره. برگشتم خونه حالم دگرگون بود.
_4چندروز پیش دوست عزیز پیام داد. یکباره و بی مقدمه. تمام که شد تهوع داشتم. تمرکزکردم و از ذهنم بیرونش کردم. حرفهاشو به دست باد سپردم. از فکر کردن های مدام بهآدمهایی که نیستن گریزانم.
5-تیرآخر رو امروز صبح خوردم. صبح چشم باز کردم گوشی رو روشن کردم طبق عادت معمول خواستم فضایمجازی رو چک کنم. دیدم یه بنده خدایی برای عشقش استوری گذاشته که : میخواهمت کهخواستنی تر ز هر کسی / کو واژه ای که ساده تر از این بیان کنم
درآن واحد عین گره سیمهای هندزفری احساسات درهم برهمی تو مغزم چرخیدن و گره خوردن.ناراحت شدم که چرا اون تونسته یار زندگیش رو پیدا کنه و من هنوز نشستم به نظاره ییکی یکی رفتن آدمهای دور و برم. ناراحت شدم که مواقعی که با من بود پر از اضطراب وتنش و غر غر بود از وضعیت روزگار .در عین حال خوشحال هم شدم از . دو قطره اشک ریختم وتهش بلند شدم و به خودم گفتم امروز روز قشنگی خواهد بود.
ولیکلاس امروزم رو نرفتم.
نشستمتوی جایگاه مخصوص خودم که یه اتاقک دو متریه و احساساتم رو به کلام تبدیل میکنم تاسبک بشن و منو رها کنن.
با تیر و کمان کودکی ام در کوچه باغ هایقدیمی
درانبوه درختان باران خورده
سینهگنجشکی را نشانه گرفته بودم که عاشق تو شدم.
گنجشکبر شانه ام نشست
ومن شکارچی ماهری شدم
ازآن پس هرگز به شکار پرنده ای نرفتم.
هروقتدلتنگم آواز میخوانم
پرندهمی آید، پرنده می نشیند، پرنده را می بویم، پرنده را می بوسم، پرنده را رها میکنم
وچون شکار دیگری میشود کودکی ام را میبینم
درکوچه باغ های قدیمی
درکنار دیوار های باران خورده
بابوی کاهگل و آواز پرنده
بهخود می پیچد و گریه میکند
هایآواز چقدر تو را دوست دارم
شعر از مجموعه عاشقانه های ابری محمدابراهیم جعفری
دارمدچار مرگ تدریجی میشم
هرروز بی رنگ تر بی حال تر.
یهمراجعی داشتیم تو مطب، یه دختر نوجوون باهوش و باحال و بامزه که من خیلی دوسش دارمو به عنوان یکی از انگیزه های زندگیم بو که هر یکی دو ماه میدیدمش تو مطب. تو اینبی کسی مطلق تو این دیار دور افتاده سعی کردم برای خودم دلخوشی هایی درست کنم کههر از گاهی با دیدنشون احساس کنم توی هوایی نفس میکشم که این دلخوشی ها توش هستن.چهارشنبه ش اومده بود ، گفت میخوام دیگه برم از اینجا
ازاین شهر
ومن چنان از درون فرو ریختم و حالم بد شد که قابل وصف نیست برام. ولی در عین حالباید سعی میکردم عادی برخورد کنم و حالم بهم میخوره از وقتایی که باید عادی برخوردکنم وقتی از درون متلاشی و داغونم
نوبتشکه شد و رفت و اومد بازم داشتم سعی میکردم عادی برخورد کنم ولی نتونستم باهاش دستندم بعد دلم خواست بایستم و کنارش باشم و بعد بغلم کرد و من براش مردم.
هعععععععیییییییی
دیگرای باد صبا دست ز بختم بردار
خبراز یار نیار
دلمن خاک شد و دوش به بادش دادم
مگراین غم ز سرم دور شود
ولیانگار نشد
این سرنوشت کسیست که هیچ کس نبود و با این همه تو گویی اگر نمیبود جهان قادر به حفظ تعاد ل خود نبود.
دلم میخواست میتوانستم انتخاب کنم. میخواااستم میخواااستم اما مقدورم نشد
کجای جهان دورتر بود؟ اینجا که من ایستاده بودم یا آنجا که تو بودی؟
دلم میخواست دوست داشتنت را فریاد بزنم و از پس آن فریاد ها باز فریاد بزنم که دوستت دارم ولی بی تو نمیمیرم . نه اینکه فکر کنی" زخم هایی" که میزنی بی اثرند، نه. ولی من همان دختربچه ای هستم که هیچ کس دوستش نداشت ولی بزرگ شد و زندگی ها کرد؛
همان جوجه اردک زشتی که به این عالم آمد تا با ادراکات کودکانه ی خود زیباییهای هستی را بشناسد و قلبش با هر رنگ و صدایی در این عالم پر پیچ و خم بزند و حیاتش را تضمین کند. نه من بی تو نمی میرم. زخم بزن تا بفهمم این عالم زیبا و پر زرق و برق و این بهشت پر از موج و نور و رنگ در پس خود چه تیرگیها دارد. روزهای اول خیال میکردم چیزی در زندگیم تغییر کرد. رنگی به زندگیم زده شده بود و به هر نجوایی در این عالم لبخند میزدم . خیال میکردم قرار است تا شجاعتی را که ندیده بودم نشانم دهی یا اینکه به من بفهمانی که صداقت یعنی چه و یا حتی معنای حقیقی دوست داشتن را بفهمانیم وبرایم اثبات کنی اگر مردی گفت که از بودن در کنارت احساس رضایت و خوشبختی میکند لفاظی نکرده است و اگر از بودن در کنارت به خودش میبالد حقیقتست .خیال میکردم آمده ای مردانگی کنی و خود را در کنارت زنی میافتم. دختر بچه است دیگر ، فکر میکند کلمات همان معنای واقعی خودشان را دارند که اگر کسی گفت دوستت دارم یعنی واقعا دوستت دارد یا اگر مثلا گفت که .
دیگر مهم نیست چه گفتیم و چه شنیدیم مهم اینست که من میدانم اگر دختربچه ای خیالباف از آب در آمدم که به هر حرفی از جا میجهد و اشک میریزد و حرف نمیزند و خواسته ای ندارد و بر هیچ چیزی اصرار نمیکند، برای این است که تو چیزی بیش از یک پسربچه که مدام بلاتکلیفی های با خودش را بهانه میکند و مرا حتی برای" محبتم" زیر سوال میبرد نبودی وگرنه میتوانستم در کنار مردی شجاع زنی باشم از جنس صبر و دلدادگی که پا به پای همه ی خواسته ها و بالا و پایین های روزگارش همراهی اش کنم.
من دوستت دارم ولی بدان که بدون تو نمیمیرم.
سلام
گاهی که ناراحتم و پر پر میزنم برای دو قطره اشک لیلی و مجنون نظامی رو باز میکنم و میخونم. هر بار یه قسمتی ازش رو میخونم.همش سوزان و درد ناکه ولی من با یک قسمتی ازش خیلی ارتباط برقرار میکنم چون همیشه دلم میخواست پسر باشم و از رنجهای ناشی از دختر بودن در این عالم خیلی شاکی و رنجورم و اون قسمتش خیلی دردناک تر از بقیشه و اونم اینه :
رسیدن پیغام لیلی به مجنون
لیلی بر سر راه نشسته تا مگر کسی پیدا بشه و نامه اش رو به دست مجنون بسپاره. سوار نامه رو گرفته و الان رسیده به مجنون و داره شرح ماجرا رو به مجنون میگه و حرفهای لیلی رو هم براش بازگو میکنه و این حرفهای لیلی است که جگرم رو آتش میزنه :
بگشادشکر به زهر خنده
کیبر جگرم نمک فکنده
لیلیبودم ولیکن اکنون
مجنونترماز هزار مجنون
زانشیفته سیه ستاره
منشیفتهتر هزار باره
اوگرچه نشانه گاه درد است
آخرنه چو من زنست مرد است
درشیوه عشق هست چالاک
کزهیچ کسی نیایدش باک
چونمن به شکنجه در نکاهد
آنجاقدمش رود که خواهد
مسکینمن بیکسم که یک دم
باکس نزنم دمی در این غم
ترسمکه ز بی خودی و خامی
بیگانهشوم ز نیکنامی
زهریبه دهن گرفته نوشم
دوزخبه گیاه خشک پوشم
ازیک طرفم غم غریبان
وزسوی دگر غم رقیبان
منزین دو علاقه قوی دست
درکش مکش اوفتاده پیوست
نهدل که به شوی بر ستیزم
نهزهره که از پدر گریزم
گهعشق دلم دهد که برخیز
زینزاغ و زغن چو کبک بگریز
گهگوید نام و ننگ بنشین
کزکبک قوی تراست شاهین
زنگرچه بود مبارز افکن
آخرچو زنست هم بود زن
زنگیر که خود به خون دلیر است
زنباشد زن اگرچه شیر است
زینغم چو نمیتوان بریدن
تندر دادم به غم کشیدن
نهتخت جم، نه ملک سلیمانم آرزوست
راهیبه خلوت دل جانانم آرزوست
چندینهزار دیده حیرانم آرزوست
دیگرنظاره رخ جانانم آرزوست
تاچند در سفینه توان بود تخته بند؟
چونموج، یک سراسر عمانم آرزوست
طوفانچه دست و پای زند در دل تنور؟
بیرونز خویشتن دو سه جولانم آرزوست
تاخنده بر بساط فریب جهان کنم
چونصبح، یک دهن لب خندانم آرزوست
قانعبه ریزه چینی انجم نیم چو ماه
ازخوان آفتاب، لب نانم آرزوست
زینبوستان که پرده خارست هر گلش
چونغنچه جمع کردن دامانم آرزوست
چونمور اگر چه نیست مرا اعتبار خاک
مسندز روی دست سلیمانم آرزوست
تازین جهان مرده رهایی دهد مرا
یکزنده دل ز جمله یارانم آرزوست
رنجسفر ز ریگ بیابان فزونترست
وجهکفاف و کلبه ویرانم آرزوست
سنگینشد از کنار پدر خواب راحتم
چونماه مصر سیلی اخوانم آرزوست
دربانیبهشت به رضوان حلال باد
آیینهداری رخ جانانم آرزوست
درچشم من سواد جهان خون مرده ای است
زینخون مرده چی دامانم آرزوست
بیآرزو دلی است، اگر مرحمت کنند
چیزیکه از قلمرو امکانم آرزوست
صائبدلم سیاه شد از تنگنای شهر
پیشانیگشاد بیابانم آرزوست
درباره این سایت